black flower(p,327)
black flower(p,327)
تهیونگ پتوشو روی پاهاش کشید.
تهیونگ: پدرم؟..... اون چند سال پیش فوت کرد و ما خاکسترش رو تو آرامگاه
نگه میداریم.....
جونگ کوک چشماش رو چرخوند.
جونگکوک: منظورم هان شین یانگه.....
تهیونگ حرفی نزد.
جونگکوک: چند روز دیگه دادگاه دوسورا برگذار میشه و به عنوان قربانی و
یکی از شاکی های پرونده باید اونجا حضور داشته باشی.
جونگ کوک گفت و صورت تهیونگ سخت شد.
دوسورا و خانواده ی هان...
کسایی که بیشترین آسیب رو تو زندگیش بهش زده بودند.
تهیونگ: دلم نمی خواد هیچ کدوم از خانواده ی هان رو ببینم.
گفت و لباش رو روی هم فشار داد.
جونگکوک: می دونم تهیونگ اما باید اونجا باشی.... منم همراهت هستم البته اگه مشکلی نداشته باشی.
جونگ کوک با لحن ملایمی گفت و رایحه ی امگاش که از ناراحتی و عصبانیت رایحه ش به تلخی میزد رو نفس کشید.
تهیونگ: اگه میخوای همراهم بیای مشکلی ندارم.
تهیونگ زیر لب گفت و سعی کرد به خانواده ی هان فکر نکنه
جونگکوک: غذا چی میخوری تهیونگ...؟
جونگ کوک برای اینکه فکر امگا رو منحرف کنه پرسید و نزدیک در ایستاد.
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت.
تهیونگ : برام فرق نداره....
یه بار دیگه با فکر خانواده ی هان اخمی تو صورتش ایجاد شد.
تهیونگ: در ضمن هان شین یانگ پدر من نیست.
قبل از اینکه جونگ کوک تنهاش بذاره گفت و پسر بزرگتر توی دلش برای خانواده ی هان تاسف خورد.
مثل اینکه راه سختی در پیش داشتند.
پسر کوچیکتر به همین سادگی ها اشتباهاتشون رو نمی بخشید.
تهیونگ روی تختش دارز کشید و ناخواسته تصویر ناراحت هان دانگ توی ذهنش شکل گرفت.
نهههههه
نباید دلش برای کسایی که تنهاش گذاشته بودند می سوخت.
اون فقط یه پدر و مادر داشت که چند سال پیش از دستشون داده بود.
هان دانگهی و هان شین یانگ به هیچ وجه خانواده ی اون نبودند.
با قاطعیت به خودش گوشزد کرد اما هنوز هم نمی تونست به هان دانگ هی که چشماش پر از اشک شده بود فکر نکنه.
اهههه....
تهیونگ پتوشو روی پاهاش کشید.
تهیونگ: پدرم؟..... اون چند سال پیش فوت کرد و ما خاکسترش رو تو آرامگاه
نگه میداریم.....
جونگ کوک چشماش رو چرخوند.
جونگکوک: منظورم هان شین یانگه.....
تهیونگ حرفی نزد.
جونگکوک: چند روز دیگه دادگاه دوسورا برگذار میشه و به عنوان قربانی و
یکی از شاکی های پرونده باید اونجا حضور داشته باشی.
جونگ کوک گفت و صورت تهیونگ سخت شد.
دوسورا و خانواده ی هان...
کسایی که بیشترین آسیب رو تو زندگیش بهش زده بودند.
تهیونگ: دلم نمی خواد هیچ کدوم از خانواده ی هان رو ببینم.
گفت و لباش رو روی هم فشار داد.
جونگکوک: می دونم تهیونگ اما باید اونجا باشی.... منم همراهت هستم البته اگه مشکلی نداشته باشی.
جونگ کوک با لحن ملایمی گفت و رایحه ی امگاش که از ناراحتی و عصبانیت رایحه ش به تلخی میزد رو نفس کشید.
تهیونگ: اگه میخوای همراهم بیای مشکلی ندارم.
تهیونگ زیر لب گفت و سعی کرد به خانواده ی هان فکر نکنه
جونگکوک: غذا چی میخوری تهیونگ...؟
جونگ کوک برای اینکه فکر امگا رو منحرف کنه پرسید و نزدیک در ایستاد.
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت.
تهیونگ : برام فرق نداره....
یه بار دیگه با فکر خانواده ی هان اخمی تو صورتش ایجاد شد.
تهیونگ: در ضمن هان شین یانگ پدر من نیست.
قبل از اینکه جونگ کوک تنهاش بذاره گفت و پسر بزرگتر توی دلش برای خانواده ی هان تاسف خورد.
مثل اینکه راه سختی در پیش داشتند.
پسر کوچیکتر به همین سادگی ها اشتباهاتشون رو نمی بخشید.
تهیونگ روی تختش دارز کشید و ناخواسته تصویر ناراحت هان دانگ توی ذهنش شکل گرفت.
نهههههه
نباید دلش برای کسایی که تنهاش گذاشته بودند می سوخت.
اون فقط یه پدر و مادر داشت که چند سال پیش از دستشون داده بود.
هان دانگهی و هان شین یانگ به هیچ وجه خانواده ی اون نبودند.
با قاطعیت به خودش گوشزد کرد اما هنوز هم نمی تونست به هان دانگ هی که چشماش پر از اشک شده بود فکر نکنه.
اهههه....
- ۹۸۵
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط